سرویس فرهنگی تعامل : در یکی از شب های پائیزی یک نفر از ارباب ها به روستای زیر پل می رود و چون هنگام خواب فرا می رسد ارباب خطاب به برزگر میزبان می گوید : « برای خوابیدن یک دست لحاف و تشک تمیز بیار» . دهقان در جواب می گوید : « ارباب لحاف و تشکی که ندارم ، فقط چند تکه جل اسب دارم !» . نواب که خیلی ناراحت می شود به یکی از اتاق های دیگر قلعه می رود و دستور می دهد مقداری هیزم می آورند و آتش روشن می کنند . اما وسط شب سرما شدت می کند و نواب بیچاره از شدت سرما ناراحت و مستاصل می شود و از اتاق بیرون می آید و همان کشاورز را به نام صدا می کند : « آهای عبدالله !» عبدالله جواب می دهد : « بله ارباب ! چه فرمایشی دارید ؟ » ارباب می گوید : « آن را که گفتی اسمش را نیار و بردار بیار .»
آخرین ارسال های انجمن